میبرم لذت من از آب و هوای روستا
رودخانه،این اذان، بانگ ونوای روستا
صبحدم بیدار میگشتم من،از اذان اوستا ایت
تا کنم رو سوی درگاه خدای روستا
میبرم لذت من از بانگ اذان او ولی
نیست اکنون او در میان این صدای روستا
چون شنیدم بانگ تکبیر اذان
از صدای او بغضم گرفت با نوای روستا
من شنیدم چون صدای او بود ازآنجا ولی
چون صدا آمد ز پخش مسجدی، بی صدای روستا
این خدا رحمت کند آن رفتگان را
هر چه داریم از اذان و مکتب قرآن همه از صفای روستا
کربلایی اکبر، مش مصطفی و مش شمسی
پیر مردان غیور و باصفای روستا
در اتاقی گرم گرد کرسی و مادر بزرگ
قصه میگوید برای بچه های روستا
میرسد درصبح باران عطر و بوی کاهگل
از در و دیوار و بام هر سرای روستا
هست بازار طلا در روستا بی جلوه چون
خرمن گندم بود کوه طلای روستا
در عروسی بارها دیدم که شبها همچو ماه
می درخشد دست داماد از حنای روستا
از زنانش درس عفت باید آموزیم هست
مایه عز و شرف حجب و حیای روستا
هر چه میگردم درون شهر می بینم که نیست
آن کلاه و گیوه و شال و قبای روستا
که وحدت روستای این دلم آباد باد
هیچ کس هرگز نبیند این فنای روستا
تک درختش از دور جلوه مینمود
اخ دلم تنگ است برای تک درخت روستا